من یه مشکل با نامزدم دارم که نمیدونم مشکل من هست یا اون!
مشکل اینه که مثلا ما الان داریم توی تلگرام حرف میزنیم بعد ایشون غیب میشه یهو! بعد میگذره تا اینکه فردا ظهر میاد میگه سلام! صبح بخیر!
بعد من بهش میگم اولا الان ظهر هست. ثانیا دیشب چرا غیب شدی؟
میگه خوابم برد!
بعد در همین حین که داریم حرف میزنیم یهو ممکنه بره و شب برگرده! یعنی وسط حرف زدن یهو غیب میشه و میره شب میاد.
توی این مدت هم نه جواب تلفن میده. نه جواب پیامک میده. نه تلگرام.
بعد میگه سایلنت بودم.
یا مامانم صدام کرد و دستم بند شد. بعدشم سردرد داشتم اصلا نفهمیدم چطور خوابم برد!
کلا طوری رفتار میکنه که انگار من برای جکم سرگرمی دارم و میره با زندگیش میرسه و هروقت همه کارهاشو کرد و بیکار شد میاد ۲تا پیام توی تلگرام برا من میفرسته!
و هروقت این جمله رو بهش میگم شدیدا بهش برمیخوره!! و میگه متاسفم که درباره من چنین فکری میکنی!! من که دلیل غیب شدن هربارمو بهت میگم و توضیح میدم و .........
خلاصه اعصابمو خورد کرده! و همین موضوع بارها و بارها باعث دعوای ما شده. که همیشه من قهر کردم و اون منت کشیده و آشتی کرده. ولی چند روز بعد بازم همین آش و همین کاسه!
اینم بگم که ما دوست اینترنتی نیستیم و خواستگاری رفتیم و تقریبا همه چیز تمومه! ولی عقد رسمی نیستیم هنوز .
الان واقعا شک کردم که آیا این ازدواج درسته یا نه؟
من آدمی هستم که درونگرا هستم و با هیچکس درد و دل نمیکنم. و هیچکس از رازهای زندگی من خبر نداره. ولی مثل همه ی انسانهای دیگه نیاز به حرف زدن دارم. نیاز به توجه دیدن. و برای همین سعی کردم همه ی این نیاز رو توی یک نفر خلاصه کنم و اونم همسر آیندم باشه. ولی متاسفانه حس میکنم اونقدری که توقع داشتم بهم توجه نمیشه! یا بهتره بگم اونقدری که من فکر میکنم به اون توجه میکنم ، اون به من نمیکنه و تعادل برقرار نمیشه!
و الان از این میترسم که همین مسئله باعث بشه کل عمرم بسوزم! و یا آخرش طلاق بگیرم. یا برم سراغ کس دیگه! چون من این قضیه رو توی رفتار پدر و مادرم هم دیدم! مادر من ۴تا خواهر داره که همه ی زندگیش همون ۴تا هستن. و تقریبا به پدرم هیچ توجهی نداره. یعنی درواقع توجهی که باید داشته باشه نداره. انگار ۲تا همکلاسی هستن توی کلاس خونه! انگار هیچ نیازی به پدرم نداره! چون درواقع همه ی نیازهای عاطفیشو با خواهراش برآورده میکنه!
الان منم میترسم زندگیم بشه عین بابام. واقعا هیچ چیز خاصی از همسرش ندید که بشه اسمشو گذاشت عشق. یه زندگی خیلی کلاسیک و رسمی. انگار مادرم فقط ازدواج کرده چون کاری بوده که باید میکرده! عین مدرسه که همه ما میریم. چه دلمون بخواد چه نخواد! یا حتی دانشگاه رفتن برای خیلیا الان اینطوری شده.
بارها و بارها بهش گفتم من از این رفتارت بدم میاد. حداقل اگر قراره وسط حرف زدن بری، بگو که من دارم میرم! که آدم الاف منتظر نشینه!
و یا مثلا اگر قراره یک روز مهمونی بری یا جای خاصی بری که اینترنت یا موبایل نداری، خب قبلش بگو من فلان روز یا فلان شب نیستم! یهو ۲۴ ساعت غیب نشو!
یا مثلا وقتی باهاش تماس میگیرم اکثرا سایلنته. و بعد چند ساعت جواب میده.
شاید به نظر مشکل خیلی خنده دار و مسخره ای باشه. ولی چون فعلا راه دسترسی اصلیمون اینترنت و
چت کردنه (چون میگه تو خونه راحت نیستم و نمیتونم با تلفن حرف بزنم) و اونم اینکارا رو میکنه، آدم حس میکنه ارزش خاصی برای اون طرف مقابل نداره و بعدا توی زندگی هم ممکنه همینطوری نادیده گرفته بشه! خصوصا که ۱۰۰ بار تا الان بهش گفتم ولی فایده نداشته و هربار یک بهانه میاره و میگه نتونستم جوابتو بدم!
برای همین ۲ روزه کلا بهش گفتم پیام نده چون جوابتو نمیدم و حتی ممکنه یه چیز بدی بهت بگم! اونم پیام نداده
الان دارم فکر میکنم آخرین این بازی چی قراره بشه و واقعا رفتار درست چیه؟؟؟